کارنکارن، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

کلنل کارن

بدون عنوان

آقای توفیقی کوچک این روزا در گیرو دار مهد کودک گذاشتنت هستم. خیلی نگرانم و هزار تا فکر و خیال دارم از مجوز مهد کودک گرفته تا رفتارای مربیا. بابا از من بدتره و قراره فردا که سی و یک فروردین و اولین روز مهد رفتن شماست همراه با هم تو رو ببریم. در ضمن این روزا باید به فکر تولدت و کارای مربوط به اون هم باشم و یه عالمه وسیله برات بخرم. وای خدا چقدر کار دارم کمک. ایشالا همه چی به خوبی پیش بره تا من هم بتونم یه دره آرامش بگیرم. الهی به امید تو. فسقلی من داره میره مهد کودک تا آماده بشه برای یه دوره حداقل 12ساله. باورم نمیشه اما داره اتفاق میفته. داریم پیر میشیم انگار. نشانه های پیری داره میاد با موهای سفید و تو دیروز ناراحت بودی که نکنه من پیر بشم ام...
30 فروردين 1393

تولد 4سالگیت مبارک

روز ششم اردیبهشت برات تولد گرفتیم. هرچند تولدت نهم بود اما ششم شب جمعه بود و برای هماهنگ شدن برنامه های مهمونا باید اون روز می گرفتیم. بهت خوش گذشت مامانی؟ ایشالا هر روز بزرگتر بشی و ما هم بزرگ شدنتو ببینیم. با بزرگ شدنت همین طور مهربون هم بمونی. کارن مامان این روزا داریم دنبال خونه می گردیم اما تو هر خونه ای که می ریم چون یک خوابه هست می گی پس اتاق برای من کو؟ برای من اتاق نداره؟ این جمله منو خیلی اذیت می کنه. مامان گلی همه چیز زندگی ما برای تو هست. غصه اتاق نخور گل مامان. تو سوالای فلسفیتو بپرس پسرکم. سوالایی که برای جوابشون منو می کشی. سوالای مهم زندگی که هنوز هیچ کس بهش جواب نداده و تو از من جوابشو می خوای. عزیز دل ما...
29 خرداد 1392

بدون عنوان

سلام بلای مامان. امروز سردت شده بهم میگی چرا خونه ما شده مثل فریزر مگه ما ژله ایم که بخوایم یخ بزنیم؟ آخه پسر بلا این حرفا رو از کجا میاری؟ ضمنا رفتیم فسا و در تاریخ 28دی ماه 1391 تو رو ختنه کردیم. وای که پدرم در اومد. اگر دست خودم بود هیچ وقت اجازه نمیدادم چنین بلایی سرت بیارن تا بزرگ شی و خودت تصمیم بگیری. خلاصه این اتفاق افتاد و جنابعالی 5روز تموم خوابیده بودی و از جات تکون نمی خوردی. بعدش هم که نگو و نپرس. روزای خوبی نبود خلاصه. اما تموم شد و یه بار بزرگ از روی دوشم برداشته شد. 
16 بهمن 1391

یادآوری اولین کلماتی که تو گفتی

سلام مامانی بالاخره بعد از مدت ها وقت کردم یه مطلب برات بنویسم. پسر گلم الان وبلاگ یکی از دوستامو خوندم که در مورد کوچولوش بود. یاد اولین باری افتادم که تو اسم منو بردی.. خونه عمو هادی بودیم که میون همه حرفا یه دفعه گفتی ادا. از اون به بعد تا مدت ها دیگه اسممو نبردی تا یه روز دیگه دوباره همین کلمه رو تکرار کردی و این شد پایه اینکه تا چند وقت به من مامان نگی و با شیطنت هرچه تمامتر اسممو صدا کنی. فکر کنم تا چند ماه به من مامان نمی گفتی. اما اولین کلمتو که بابا بود به راحتی گفتی. من همون موقع  تلفن زدم به بابا امید و گوشی رو گذاشتم جلوی دهن تو تا بگی بابا. ای خدا امید وسط سازمان از پشت تلفن داد و بیدادی راه انداخته بود از خوشحالی که ن...
14 آبان 1391

کارن تو خونه جدید

سلام کارن خان بالاخره به آرزوت رسیدی مامانی و ما اسباب کشی کردیم یه خونه بزرگ. اینقدر گفتی از این خونه بدم میاد که بالاخره دعات گرفت ما از اونجا بلند شدیم. البته الان این خونه جدید به نظرت تپل میاد و هر روز از من می پرسی انجا دیگه خونه خودمونه؟ اینجا رو دوست داری مامان. چون می تونی توش دوچرخه سواری کنی و پدر منو در بیاری. هرچند هنوز راضی نشدی بری توی اتاق خودت بخوابی و ترجیح میدی توی هال باشی. قربونت برم. فعلا همونجا بخواب تا ببینم چه کار میشه کرد. نمیخوام اذیتت کنم هر وقت خواستی برو توی اتاق خودت پسرک عاقل من.
27 تير 1391

کارن در ورزشگاه پرسپولیس

 چند روز پیش کارن به همراه باباش به ورزشگاه درفشی فر ( پرسپولیس) رفته بود. همکارای امید اونجا داشتن بازی می کردن و عکاس روزنامه هم یه عکس از کارن گرفته بود. (این همون عکسه) وقتی برگشتن باباش گفت که ازش عکس گرفتن و کارن با نارحتی هر چی تمامتر گفت اما آقاهه عکسو به من نشون نداد. خیلی براش گرون تموم شده بود چون همیشه عادت داره به محض اینکه عکسی ازش گرفته شد ببینه و اگه بد بود میگه این خوب نیفتادم یکی دیگه بگیر ...
28 خرداد 1391

کارن هیچی رو فراموش نمیکنه

سلام کارن خان. نمی دونم تو این حافظه عجیب و غریبو بخصوص در مورد تصاویر از کجا آوردی. پسرکم کافیه یه چیزی رو جایی ببینی تا برای همیشه تو ذهنت ثبت بشه. چند روز پیش یه تبلیغ ال جی رو توی روزنامه دیدی که تن یه مهره شطرنج لباس کردند. بلافاصله بهم میگی این همونه که توی شطرنج دایی علی تو کامپیوترش هست. پسر بلا تو چیزی رو فراموش نمی کنی و من از این این بابت خیلی خوشحالم. امیدوارم بتونی از این حافظه به خوبی استفاده کنی. چند روز پیش که خونه عمه سارا بودیم تو و باربد داشتین کارت کلمه های باربد رو نگاه می کردین. خاله هنگامه می گفت کارن خیلی باهوشه ولی از اون پسراست که نمیتونه یه جایی بشینه و چیزی یاد بگیره. من هم اینو حس کردم و یه کمی از این بابت ...
13 خرداد 1391

کارن در اوج شیطنت

کارن خان این روزا خیلی بلا شدی. نمیدونم چطوری میتونی به همه چی تا این حد توجه داشته باشی و همه چیزو مثل یه ضبط صوت ضبط کنی و موقع لازم ازش استفاده کنی. اما خلاصه موندم با این حاضر جوابیا چکار کنم. بعضی وقتا به جای اینکه عصبانی بشم بی اختیار خنده ام میگیره و تو با خنده من بدتر میشی. راستی جدیدا بعضی وقتا مامان و بابا و خاله و دایی رو با اسم صدا میزنی و به خاله آلیس گفتی من وقتی کوچیک بودم می گفتم خاله آلیس الان بزرگ شدم باید بگم آلیس. اما نمیدونم چه سریه که فقط بابا امید هنوز بابا امیده. وقتی هم بابا امید بهت گفته چرا نمیگی مامان الیزا گفتی چرا شما میگید الیزا. مامان منصوره هم که اصولا همیشه در حال تشویق توئه و میگه چکار دارین ...
1 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کلنل کارن می باشد